آه باران

فریدون مشیری

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید

این گیسو پریشان‌کرده بیدِ وحشیِ باران

یا نه! دریایی‌ست گویی، واژگونه بر فراز شهر

شهر سوگواران

هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش

ریشه در من می‌دواند پرسشی پی‌گیر با تشویش

رنگ این شب‌های وحشت را

تواند شُست آیا از دل یاران؟

ابراهیم در آتش

احمد شاملو

در آوار خونین گرگ و میش

دیگر گونه مردی آنک

که خاک را سبز میخواست

و عشق را شایسته ی زیباترین زنان

که اینش

به نظر

هدیتی نه چنان کم بها بود

که خاک و سنگ را بشاید.

چه مردی چه مردی!

ثانيه به ثانيه

سیدعلی صالحی

از حوالیِ‌ همين روزهای کُندِ بی‌خودِ طولانی می‌گذريم
و باد فقط بر سرشاخه‌های شکسته می‌وزد.

ما اشتباه می‌کنيم
که از چراغ، انتظارِ شکستن داريم،
شب ... سرانجام خودش می‌شکند.

متاسفانه اطرافِ ما
پُر از آواز آدميانی‌ست
که از سرِ احتياط و به تاخير
از دانايیِ سکوت سخن می‌گويند.

آنگاه پس از تندر

اخوان ثالث

می‌دانی چه شب‌هایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلک‌های من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شب‌ها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هاله‌ای یا نیم تاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خواب‌های من
این آب‌های اهلی وحشت

کاوه یا اسکندر ؟

تصویر بندانگشتی احمد شاملو

موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیاب افتاده است

در مزار آباد شهر بی تپش

وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش

در آستانه

احمد شاملو

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.

چرا اعدامشان کردند؟

هوشنگ ابتهاج

خبر کوتاه بود:
_«اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خسته‌اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد…
و من با کوششی پُر درد، اشکم را نهان کردم.

شکوه روشنایی

فریدون مشیری

افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
...

شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد

ایرج زبردست

بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر, مهر مادر, جانشین ندارد

شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد

پدر یک گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچکس حقیقت من را نشناخت

جز معلم ریاضی عزیز ام

که همیشه می گفت

گوساله, بتمرگ